اوایل دهه پنجاه شمسی، زمانی که انتهای مشهد هنوز پشت فلکه دروازه قوچان پنهان مانده بود، مردی بلندقامت با شانههایی پهن، دستانی زمخت و نگاهی مصمم، راهی جاده قدیم قوچان شد؛ او «شهردار» بود. مرد چهارشانه آمده بود تا در جایی دور از هیاهوی شهر، پیکار جدیدی را امتحان کند. حریف او این بار روی تشک کشتی با او دست به یقه نمیشد. برای اینکه این بار پشت حریف را به خاک بمالد باید به دل سختِ سنگ میزد، تیشه دست میگرفت و شانههایش را برای سنگینی سنگ جوشیده از دل کوه آماده میکرد. میخواست کسب و کارش را رونق دهد و لقمه نانی حلال برای خانوادهاش ببرد. زمینهای بایر زیادی در آن حوالی پیدا میشد.
او به دنبال جایی میگشت که به اندازه کافی بزرگ باشد تا بتواند بدون مزاحمت ایدههای بزرگش را در آن پیاده کند. زمینهای کشاورزی حوالی دوستآباد که در اصل زمینهای وقفی فرامرزخان بودند به نظرش مناسب میآمدند. به اندازه کافی از شهر دور بودند، در مسیر جاده مهم قوچان بودند و مهمتر اینکه یکی دو گروه از همکارانش هم قبلا به آنجا آمده بودند بنابراین تنهای تنها نبود. پهلوان غلامی را تا آن روز خیلیها در مشهد و ایران میشناختند: کسی که مدالهای زرین او در سالهای 1341 و 1348 با فتح سکوی نخست کشتی کشور همراه شد، رفیق گرمابه و گلستانِ تختی بزرگ که به رفاقتش با او افتخار میکرد و سعی داشت در مرام پهلوانی و دستگیری از محرومان جای پای او بگذارد.
تاریخچه قدیمیترین بازارِ سنگ مشهد یا همان شهر سنگ، با زندگی مرحوم پهلوان حسنعلی غلامی، مؤسس صنایع سنگ غلامی و همدورهایهای او گره خورده است. حسنعلی سال 1316 در مشهد به دنیا آمد. پدرش از کاسبان قدیمی مشهد بود و در نزدیکی حرم پلاستیکفروشی داشت. حسنعلی از همان بچگی راه و رسم کاسبی و تجارت را در مغازه پدرش یاد گرفت. پدری که کشتیگیر هم بود.
تفریح آن زمان بیشتر جوانها در مشهد همین کشتی بود و گودهای زورخانه. دیدن هیجان کشتی چوخه، در کوچه پس کوچههای خاکی در عصرهای دلچسب مشهد بود یا تشویق پدر، به هرحال او را به صورت جدی وارد کشتی کرد. الگویش تختی بود و دوست داشت مانند او افتخاری برای مردم شهر و کشورش شود. شبها به سالن کشتی سعدآباد میرفت و کشتی میگرفت. روزها هم عضلاتش را در کار ساختوساز به کار میبرد.
هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد، سنگکاری، بنایی... . چند سالی پشت کارش را گرفت و شد یکی از معمارهای تجربی شناخته شده مشهد. اینقدرکه صاحبکارها پروژههای مهمی را به او سپردند. مثل ساختمان قدیم دادگستری مشهد در چهارراه مدرس یا همان دروازهطلایی قدیمیها که حسنعلی سال 1340 آن را ساخت.
سال 50 حادثهای مسیر زندگیاش را عوض کرد: زانوهایش آسیب دید و مجبور شد هر دوی آنها را بردارد و پروتز بگذارد. این اتفاق مهر پایانی بر زندگی ورزشی حسنعلی 44 ساله محسوب میشد
سال 50 حادثهای مسیر زندگیاش را عوض کرد: زانوهایش آسیب دید و مجبور شد هر دوی آنها را بردارد و پروتز بگذارد. این اتفاق مهر پایانی بر زندگی ورزشی حسنعلی 44 ساله محسوب میشد. او حالا باید به مسیرهای جدیدی در زندگیاش فکر میکرد؛ مسیرهایی که هم بتوانند آینده خانواده عیالوارش را تأمین کند و هم باعث شود نان به سفره عده زیادی از اهالی صنف ساختوساز ساختمان ببرد. البته او سالن کشتی را رها نکرد؛ به مربیگری پرداخت و شاگردان زیادی را هم تربیت کرد؛ کسانی چون رسول و امیر خادم و ناصر زینلنیا زیر نظر او در باشگاه تختی نرمش میکردند. تقریبا تا اواخر عمر یعنی تا سالهایی که سرپا بود، قبل از اینکه بیماری پارکینسون قدرت تکلم و یادآوری را از او بگیرد، ارتباطش را با کشتی حفظ کرد.
هادی عامل، از پیشکسوتان کشتی مشهد و ایران که امروز او را بیشتر به عنوان گزارشگر کشتی میشناسیم، از دوستان همدورهای پهلوان غلامی روی تشک کشتی بود. او درباره اتفاقی که برای حسنعلی رخ داد و باعث شد کشتی قهرمانی را کنار بگذارد، میگوید: «تا سال 50 مرتب تمریناتش را میآمد، اما قرار نیست همه کسانی که کشتی کار میکنند قهرمان شوند. هرچند حسنعلی قهرمانی را هم تجربه کرده بود، اما سرنوشت او چیز دیگری بود. به هرحال کشتی چیزهای مهم دیگری به حسنعلی آموخته بود؛ چیزهایی مانند رفتارهای انسانی و منش پهلوانی که الگوی همه اینها برای او مرحوم تختی بود.»
او با کسانی مثل محمد خادم (پدر رسول و امیر خادم)، پهلوان احمد وفادار، پهلوان قربانی، پهلوان غلامعلی عاقلتر همدوره بود و همه آنها چنانکه گفته بودند بیش از همه، از حسنعلی سفرهداری، روی خوش و لب همیشه خندانش را به یاد دارد. عامل میگوید: «همه دوستش داشتند و به او احترام میگذاشتند. تا اواخر عمرش و قبل از اینکه بیماری خانهنشینش کند، در جلسههای انجمن پیشکسوتان کشتی که ماهی یک بار در خانه اعضا برگزار میشد، شرکت میکرد. از کارش چیز زیادی نمیگفت ولی میدانستیم که آدم خوشنامی است. از اولینهایی بود که شهرسنگ را آباد کرد و همه به او احترام میگذارند و حرفش را میخوانند«.
درباره اینکه چه کسی اولین بار به شهر سنگ آمد، روایتها مختلف است. تا پیش از آن، کارخانه سنگبُری به صورت مدرن در مشهد نبود، یا خیلی کم بود. در اصفهان کارخانههای سنگبُری با دستگاههای قُلّهبر روز وجود داشتند. دستگاههایی که قلههای 20 تنی سنگ را به درون آن میفرستادند و از سمت دیگر سنگهای برش خورده اغلب 7 سانتی را تحویل میگرفتند اما در مشهد هرچه بود کار دست سنگتراشها بود که به صورت سنتی و با تیشه و ریگ سنگها را برش میزدند و صیقل میدادند.
سنگتراشهای مشهد در جاهای مختلفی پراکنده بودند و جای مشخصی نداشتند. یک عده در فلکه دروازه قوچان زیر سایه درخت و کنار نهر گناباد مینشستند و تیشه و قلم به دست میگرفتند، گروهی پشت بازار رضا و گروهی هم در وکیلآباد و شاندیز. اولین کارخانه سنگبُری به شیوه مدرن را در مشهد «بهبودی»ها تأسیس کردند. البته کارخانه آنها در جاده شاندیز بود. بعد از آن هم «هوشیار»ها که در بولوار وکیلآباد کارخانه زدند و فروشگاهشان در ملک آباد هنوز هم هست. اما با وجود این دو کارخانه، هنوز هم عمده بازار سنگ مشهد دست سنگتراشهایی بود که پراکنده این طرف و آن طرف کار میکردند.
یک بار آمد به من گفت: میخواهیم پول جمع کنیم برویم بین زلزلهزدهها توزیع کنیم. با هم رفتیم این پولها را دادیم. آدم خوش اخلاقی بود. همه حرفش را میخواندند
اوایل دهه 50 با ورود اولین سنگتراشهای مشهدی به محدوده شهر سنگ فعلی که حوالی دوستآباد و در زمینهای وقفی ملامحمد قرار دارد، هسته اولیه اجتماع سنگتراشهای مشهد که بعدها به سنگبُرها و بعدترش به سنگفروشها تبدیل شدند، شکل گرفت. به نظر میآید اولین گروهی که به این محل آمدند «قانع»ها بودند. آنچنان که قدیمیهای شهر سنگ میگویند حسین قانع اولین کسی بود که در شهر سنگ دستگاه قُلهبر خرید و کارخانهاش را راهانداخت. البته بعضیها هم میگویند اولین نفر خداداد رادمرد بود، اما آنچه مشخص است این است که دومین نفر پهلوان غلامی بود که به شهر سنگ آمد و سنگبُری راه انداخت؛ بعد هم «امیری»ها و «عنبری»ها آمدند. آمدن این سه نفر تقریبا با هم همزمان بود.
جلودار «عنبری»ها که حالا روزهای بازنشستگی را در آستانه 84 سالگی در خانه میگذراند، سید علی عنبری است که البته نامش در شناسنامه «علیآقا عنبری» ثبت شده است. او همدوره مرحوم غلامی بود و خاطرات محوی از آن زمان و پهلوان غلامی به یاد دارد: «زمینهایی که خریدیم مال اوقاف بود. ما این زمینها را از حاجی رحیمی که در کوچه آیتا... خامنهای محضردار بود، خریده بودیم.
غلامی خیلی کار میکرد. ما کارگر داشتیم، او هم داشت ولی با این حال او خودش شب تا صبح کار میکرد. چون هیکلش هم درشت بود... خودش شب تا صبح سنگ میبرید.» او درباره منش پهلوانی غلامی میگوید: «خیلی کار راه انداز بود. یک بار آمد به من گفت: حاجی عنبری! گفتم: بله؟ گفت: بیا، میخواهیم پول جمع کنیم برویم بین زلزلهزدهها توزیع کنیم. با هم رفتیم این پولها را دادیم. آدم خوش اخلاقی بود. همه حرفش را میخواندند.»
حمید غلامی دومین پسر مرحوم غلامی همراه با برادر بزرگترش مجید در کارخانه سنگبُری پدر که البته حالا دیگر به نمایشگاه سنگ تبدیل شده است، کار میکند. او بیشتر از برادرانش به پدر شبیه است. به لحاظ اخلاقی مخصوصا او به پدرش رفته است. روزهای زیادی از کودکیاش را به یاد دارد که با کاغذ و خودکار به دنبال پدر راه میافتاد توی شهر سنگ و به در دکان این و آن میرفتند و مبالغ پولهایی که پدرش جمع میکرد را مینوشت: «در شهر سنگ خیلی دوستش داشتند و بهش میگفتند «شهردار» چون تمام کارهای عمرانی اینجا را و کارهایی که مرتبط با شهرداری میشد و کسی باید آنها را پیگیری میکرد، انجام میداد.
آن زمان اینجا هنوز جزو منطقه10 نبود؛ بیابانی بود که تمام کارهای آبادانی آن به خود سنگبُرها نگاه میکرد و همه این کارها پول میخواست که باید از همه اهالی جمع میشد. البته دوستان دیگر هم بودند ولی کسی که رهبری و مدیریت میکرد، پدرم بود. بقیه بدون پدرم که میرفتند، کسی بهشان پول نمیداد یا کم میدادند. پدرم که میرفت کیسه پر میشد».او ادامه میدهد: «به دلیل نوع برخوردش که ناشی از درستکاری و منش پهلوانیاش بود، هر وقت کسی به پول نیاز داشت، پدرم بود که راه میافتاد و پول جمع میکرد. امین و معتمد اهالی بود. مثلا هر وقت جایی سیل یا زلزله میآمد، سریع اول صبح با یک کاغذ و خودکار راه میافتاد توی شهر سنگ و برای کمک پول جمع میکرد و مینوشت که فلانی چقدر داده و فلانی چقدر. من خودم پولهایش را میشمردم و توی پلاستیک میگذاشتم. صدها بار این کار را از او دیده بودیم. معمولا هم با یک گروه از بچههای شهر سنگ خودشان میرفتند توی محل و به دست اشخاص میرساندند.
شبهای عید باز همین کار را میکرد و برای بچههای مستضعف مدرسههای همین اطراف پول جمع میکرد و معمولا کفش میخرید. میرفت به مدارس میگفت: «اعلام کنید که چند جفت کفش نیاز دارید.» همان تعداد را تهیه میکردیم و میبردیم میدادیم. خیلی حال خوبی بود. این کارش را ما هم یاد گرفتیم. بعد از فوتش تا 2 سال برای سالگردش شله دادیم اما از سال سوم هزینههای سالگرد را به همان کاری اختصاص میدهیم که خودش دوست داشت: «رسیدگی به یتیمان.» این اسمش ریا نیست چون من به همه توصیه میکنم به جای مراسمهای بیفایده و پهن کردن سفرههای آنچنانی برای کسانی که شکمشان سیر است، کارهای خداپسندانهتری انجام بدهند.»
محمد رادمرد پسر مرحوم خداداد رادمرد هم از کسانی است که پدرش جزو اولینهای شهر سنگ بود و خودش هم سالهاست در شهر سنگ فعالیت میکند. او میگوید: «حاج آقا برای همه ما الگو بود. یادم است پدرم یک بار معامله سنگینی با او انجام داد و قلهای را به حاج آقای غلامی فروخت. بعد فهمیدیم قیمت قلهها گران شده است.
برای چی ما عکس حاجی غلامی کنار عکس تختی را به دیوار میزنیم؟... برای اینکه منش پهلوانی را از تختی یاد گرفته بود
مرحوم غلامی آمد به پدرم گفت: «اینطوری ضرر میکنی، بیا یک چیزی بیشتر بگیر» که پدرم گفت: «نه دیگر، صحبت کردیم.» چند نفر بیشتر نبودند در شهر سنگ که بچهها قلبا دوستش داشتند. یک روز خانه یکی از کارگران شهر سنگ آتش گرفت و با خاک یکسان شد. ظرف 3 روز برایش پول جمع کرد و از نگرانی و استرس درآمد. اول خودش مبلغی میگذاشت، بعد میرفت سراغ بقیه. مثلا میآمد پیش پدرم میگفت: «حاج آقای رادمرد... امروز باید 50 هزار تومان بدهی!» حرفش ملاک بود. هر چه میگفت میدادند. خود من، دیوار کارخانهام خراب شد. ظرف چند روز 100 میلیون تومان برایم از همکاران جور کرد.
صحبت مال 15 سال پیش است. به من گفت: «برو و اصلا نگران هیچی نباش.» آن اواخر که بیمار بود، در دفترش تخت گذاشته بودند که بتواند استراحت کند. دلش طاقت ماندن در خانه را نداشت. هر وقت میآمدم پیشش، با حال رنجور و صدای ضعیف که به سختی صحبت میکرد، میگفت: «اگر بفهمم اوستا خداداد (پدرم را میگفت) را اذیت کردی یا از زیر کار در میروی، خودم میآیم گوشت را میکشم!»الان در شهر سنگ کسی را داریم که ثروتش بالای 40 میلیارد است ولی آب از دستش نمیچکد، همه هم میشناسندش. برای چی ما عکس حاجی غلامی کنار عکس تختی را به دیوار میزنیم؟... برای اینکه منش پهلوانی را از تختی یاد گرفته بود.»
شهر سنگ منطقهای است در محله خاتمالانبیا، واقع در شمال غربی مشهد. از یک طرف به بزرگراه آزادی میرسد، از سمت دیگر به جاده قدیم قوچان؛ همان جادهای که در میانه راه سری هم به اساطیر خفته در توس میزند. در بولوار شهید جراح( آزادی 111) هر کدام از کوچهها با شماره فرد در سمت شمال غربی را که بروی داخل، انگار دروازههای شهری جادویی پیش رویت باز میشود: شهری رنگارنگ از جنس مرمر و تراورتن و گرانیت با طرحهایی اغواکننده که گویی همین چند ساعت پیش از اعماق قلب جوشان زمین بالا آمدهاند و همانطور که بغضهای فروخوردهشان را فریاد میزدهاند، با یک اشاره غضبناک جادوگر شهر سنگی، درجا به سنگ تبدیل شدهاند.
جادو اما، انگار نتوانسته است دنیای خیالانگیزی که لابهلای خطوط و اشکال کج و معوج -که بیهیچ نظمی در دل سنگها شکل گرفتهاند- متوقف کند؛ خوب که به آنها دقت کنی، شکلهای معناداری از پس خطوط و نقشهای درهم و برهم جان میگیرند: گاهی کله یک اسب که دارد شیهه میکشد، گاهی زنی با دامن بلند که انگار چین دامنش روی چمنها کشیده میشود، گاهی نیم رخ مردی با دماغ بلند و چشمانی از حدقه درآمده.... و هرکدام قصهای افسانهوار از آنچه بر سرشان آمده است برای گفتن دارند. چراغ «شهردار شهر سنگ» را برادران غلامی هنوز روشن نگهداشتهاند.
مجید برادر بزرگتر است. از بچگی تابستانها همراه پدر به شهرسنگ میآمد و غرق در طرحها و نقشهای رنگارنگ سنگهای صاف و صیقل خورده میشد. اولین تصاویری که در ذهنش از دوران بچگی دارد، همرنگ سنگهای زرد و سبز و آبی و سفیدی است که در بازیهای بچگیاش روی هم میچیدشان و شمارش میکرد و همین دنیای رنگارنگ سنگها بود که او را جذب این کار کرد: «نحوه تولید سنگ و کُپ سنگ را که از معدن میآوردند و زیر دستگاه برش میزدند و ساب میزدند، از بچگی توی ذهنم هست. تصویر تولید سنگ توی ذهنم هست. این فرایند چیز قشنگی بود. از بچگی این فرایند را میدیدم و از این کار خوشم میآمد».
او بیشتر از برادرش از روزهای اولی که پدرش به شهر سنگ آمد، یادش است: «پدرم با اینکه کمسواد بود ولی فکر اقتصادی خوبی داشت. پیگیر شده بود، فهمیده بود کار تولید سنگ مقرون به صرفه است و در مشهد هم خیلی کم. مثل اینکه فقط یکی بود که آن هم کارش تولید سنگ نبود و سنگ آماده را از اصفهان میآورد و میفروخت. 2500 مترمربع زمین را خرید به 100 هزار تومان. 10،15 سال کار کرد تا توانست این پول را جمع کند. همه سرمایه زندگیاش بود.
اینجا که آمدیم من بچه بودم. هفت یا هشت سالم بود. بیابان برهوت بود. نه کوچه و خیابانش و نه قطعاتش مشخص نبود. قله از معادن میخرید و میآورد اینجا برش میزد، صیقل میداد و به ابعاد سفارشی برش میداد. ماشینآلات خوبی نسبت به زمان خودش داشت که در اصفهان هم نبود. ماشینهایش را از تهران از یک ارمنی به نام موسیو هرانت خریده بود. سال 70 که من کارخانه را از بابا گرفتم، آن دستگاهها را فروختم و ماشینآلات جدیدی خریدم. خدمت سربازیام که تمام شد، از پدرم خواستم که کار را به من بسپرد. 6ماه طول کشید تا توانستم راضیاش کنم بازنشسته شود. سنش بالا رفته بود و این کار هم، کار پراسترسی است. باید جوان و پرانرژی باشی که بتوانی کارخانه را بگردانی. او دیگر توانش را نداشت.»
زمانی که در دهه 50 مرحوم غلامی و دیگران به شهر سنگ آمدند تا قدیمیترین بازار سنگ مشهد را ایجاد کنند، آخر شهر مشهد فلکه دروازه قوچان بود و این منطقه چند کیلومتر از شهر دور بود. هیچ کس فکرش را نمیکرد که غول توسعه مشهد آنقدر دیوانهوار و به این سرعت خودش را تا شهر سنگ برساند چنانکه در کمتر از سه دهه آنها خودشان وسط محدوده شهری ببینند و جزو مشاغل مزاحم شناخته شوند. به زودی شهرداری به سراغ آنها رفت و گفت که باید کولهبارشان را بردارند و از اینجا بروند.
مجید غلامی میگوید: « با توجه به اینکه جزو محدوده شهری شده بودیم، شهرداری دیگر اجازه تولید نمیداد. چون جزو مشاغل آلاینده محسوب میشویم. بعضی مجبور شدند کارخانهها را به منطقه مجاز (شهرک های صنعتی) انتقال بدهند و یکسری مثل ما هم دیگر ادامه ندادند و کارخانهشان را به نمایشگاه سنگ تبدیل کردند.»ماجرا فقط این نبود. غیر از اینکه باید سنگبُریشان را تعطیل میکردند، باید برای تجاری شدن ملکهایشان هم پولی را به شهرداری میپرداختند. با توجه به متراژ بالای بیشتر ملکهای این محدوده عوارض تجاری مبلغ زیادی میشد که اغلب از عهده پرداخت اهالی شهر سنگ خارج بود. چه اینکه آنها باید هرچه داشتند و نداشتند را صرف خرید زمین در شهرکهای صنعتی و انتقال کار و بارشان به آن مناطق میکردند. برای حل این مشکل اتحادیه سنگبُرها به سراغ قدیمیهای شهر سنگ رفت تا بتوانند با هم چاره این کار را بیابند. مجید غلامی آن زمان عضو هیئت مدیره اتحادیه بود.
او میگوید: «با شهرداری توافق کردیم و به یک مبلغی رسیدیم. قرار شد بچهها یک مقدار عقبنشینی کنند و پول بخشی که عقبنشینی میشد، شهرداری به عنوان وجه تغییر کاربری که ما باید میدادیم بردارد. حالا یکی بدهکار میشد و یکی بستانکار. خود ما 10 متر عقبنشینی کردیم، بقیه کمتر یا بیشتر. به این ترتیب برای قطعات تجاری دائم گرفتیم.»در این تغییرات البته مدعی دیگری هم بود که شهرسنگیها باید به او هم جواب پس میدادند. سازمان اوقاف و در واقع متولی موقوفه ملامحمد یا همان فرامرزخان که شهرسنگ روی زمینهای وقف شده او بنا شده بود.
علیآقا عنبری که آن موقع هنوز بازنشسته نشده بود و در کنار پسرانش سنگر را حفظ کرده بود در این باره میگوید: «10متر عقبنشینی کردیم، 180 میلیون تومان هم به شهرداری دادیم ولی این تازه اول ماجرا بود. بعدش از اوقاف آمدند و به ما گفتند چرا بدون اجازه ما با شهرداری توافق کردید و زمین ما را به شهرداری دادید؟! خلاصه 12 میلیون تومان هم به اوقاف دادیم.»مبالغی که آنها به اوقاف دادند در واقع تحت عنوان «حق انتقال» در قانون موقوفات تعریف شده است.
بالاخره از همان موقع بود که قدیمیترین شهر سنگ مشهد با 60 سال قدمت که زمانی به معنی واقعی کلمه «شهر تولید سنگ» بود، به «شهر فروشگاههای سنگ» تبدیل شد. آن زمان غلامیها هم مثل بقیه خیال نداشتند تولید را ببوسند و بگذارند کنار، اما چرخ روزگار دیگر موافق آنها نچرخید: «من زمینی در شهرک صنعتی چناران خریدم که کارخانه را به آنجا انتقال دهیم، ولی به دلیل اوضاع مملکت و اینکه دلار از 3500 تومان رسید به رقمهایی که امروز میبینیم، هنوز نتوانستهایم این کار را انجام بدهیم.»
ناگفته نماند که 20 سال پیش بزرگان شهر سنگ که گویی این اتفاق را پیشبینی میکردند، تصمیم گرفتند پیشدستی و جای دیگری را برای خودشان پیدا کنند و به تدریج به آنجا منتقل شوند. پول روی هم گذاشتند و زمینی اول جاده تربت خریدند و اسمش را هم گذاشتند شرکت سنگستان. وقتی پیشبینیها درست از آب درآمدند عدهای از شهرسنگیها رفتند به سنگستان، بعضی هم قرار است بروند و کار تولید را در آنجا ادامه دهند. این آرزویی است که شهرسنگیها هیچ وقت از فکر کردن به آن خسته نمیشوند. همان آرزویی که «شهردار» شهر سنگ روزی که قدم به زمینهای مرحوم فرامرز خان گذاشت به آن فکر میکرد.